بعد از سالها دوري، خبر آمدنش مثل عطر فضاي خانه را پر كرد.
كوچه چراغاني شد.
صلوات لا به لاي دود اسفند، آسماني ميشد.
علي پيشاپيش جمعيت حركت ميكرد.
عزيز جون، قامت خميدهاش را راست كرد.
با تمام وجود علي را به سينه كشيد.
بهت زده نگاهش كرد:
مگر ميشه علي رشيدم توي يهمتر پارچه جا بگيره؟! سيد ابراهيم پيرهـ سنقر